ساعت روی ده قبل از ظهر ایستاده بود. عقربهی بزرگ آهسته برمحور اصلی دور میزد، من حس میکردم سرعت عقربه کُند شده است. مشغول مرور شبکه اجتماعی رُخنامه (فیسبوک) بودم تا از خبرهای جدید آگاه شوم، دو روز میشد که با اتفاق همکارانم به دفتر نرفته بودیم، وضعیت امنیتی وخیم گزارش میشد و هرلحظه خطر تهدیدمان میکرد.
در چند هفتهی گذشته ولایتها یکی پی دیگری به طالبان تسلیم داده میشدند، تا زمانیکه طالبان وارد کاپیسا، پروان، بغلان نشده بودند امید داشتیم کابل سقوط نمیکند و طالبان بر اساس برنامهی از قبل تعیین شده میآیند و شامل قدرت میشوند. با درک اینکه با حضور طالبان هیچ شهروند افغانستانی راضی نبود ولی همه مردم میان «بد» و «بدتر» گیر افتاده بودند، مردم از جنگ بیست ساله خسته و دلگیر بودند و میخواستند به هر طریقی میشود جنگ تمام شود، افغانستان نفس راحت بکشد و زندهگی که حق انسانی همه است را اینها نیز داشته باشند؛ ولی اگر بهای این آرامش شریک شدن طالبان در بدنهی قدرت سیاسی بود مردم آماده پذیرفتن آن بودند. ولی افسوس و صد افسوس که اینگونه نبود.
طالبها نیامده بودند که شامل قدرت شوند؛ بلکه آمده بودند تا تمام قدرت را بگیرند و مردم را بردهی خود بسازند.
۱۵ آگست ساعت ده قبل از ظهر؛ هر صفحه که روی نمایه تلفنم ظاهر میشد حاوی یک خبر بد و ناامید کننده بود، پروان سقوط کرد، کاپیسا سقوط کرد، طالبان نزدیک کوتهی سنگی هستند، طالبان سرکوتل خیرخانه رسیدند. اینها خبرهای بودند که در صفحههای اجتماعی دست بهدست میشد؛ ولی با آنهم امید داشتم که شاید با اینحال توافقی شده باشد و پایان اینهمه ترس، خیر باشد. چون شایعه بود حکومت موقت تشکیل میشود و طالبان شریک قدرت میشوند به همین حرفها دل خوش بودم و امیدوار.
ولی این دلخوشی و امیدواری وقتی از هم گسست که خبر فرار رییسجمهور از ریاست جمهوری در رسانهها پخش شد و دانستیم که افغانستان معامله شده و ما مردم افغانستان در عمق یک گودال پرت شدیم و قربانیان این معامله هستیم.
یادم نمیرود آن لحظه که در خانه با خواهرم تنها بودم، همه رفته بودند پی کارشان، مادر و پدرم به دیدن پسر کاکایم که تازه از ولایت غزنی برگشته و نزد طالبان با همرزمانش اسیر بود، رفته بودند. دو روز قبل از سقوط کابل، طالبان پس از تسلیم شدن ولایت غزنی از آنان تعهد کتبی مبنی بر اینکه دیگر وارد خدمت در ارتش افغانستان نمیشوند، گرفته و آنان برای نجات جان خود آن کاغذ را امضا کرده بودند.
حس بد وحشتناکی داشتم. حس میکردم دیگر هیچ امید و روزنهی نیست و زندهگی به آخر خط رسیده و حتا از دست خدا هم کاری ساخته نیست.
خانهی ما نزدیک سرک عمومی بود. از پنجره شاهد تماشای مردمی بودم که به هر مسیری روان بودند، چهرههای عبوس، آشفته و خسته، هر کس عجله برای رسیدن به مقصد که همانا خانه را داشتند و میخواستند به خانه امن خود برسند، گویا شاهد صحنه یک فیلم هالییودی هستم که زامبیها به شهر حمله کردهاند و مردم پریشان و مضطرب دنبال پناهگاه سرگردان اند.
خیابان دچار وحشت شده و قیامت واقعی را داشتم تماشا میکردم و بغض راه گلویم را بسته بود میخواستم فریاد بزنم به بدبختی و بیچارهگی سرزمین و مردمم، اشکهایم آهسته جاری شد و جز گریهکردن بر پیکر سرزمین خسته ما چی کاری از دستم ساخته بود؟
کی را مسوول این بدبختی میدانستم؛ خدا را؟
اشرف غنی را؟
طالبان را؟
معاملهگرانی که ما را معامله کردند را؟
حس میکردم مغزم دارد فلج میشود، در اوج ناامیدی به خواهرم گفتم: «رسیدیم به آخر خط. او نیز فقط نگاهام میکرد. نه حرف میزد و نه حتا نفس کشیدناش پیدا بود.»
ساعت سه بعد از ظهر، تمام عضوهای خانواده جمع شدند همه پریشان، خسته و نگران. خبرها را دنبال میکنیم، هیچکس چیزی نمیگوید، همه ساکت هستند و پیشانیها اخم افتاده، خیابان ساکت و آرام است، صدای هیچ زنده جانی به گوش نمیرسد، حتا یک آدم هم از خیایان رد نمیشود، برادرم استدیوی عکاسی داشت، تمام وسایل قیمتی استدیو را با خود به خانه آورده بود که مبادا دوکانهای مردم غارت شوند و تنها سرمایهاش به تاراج برود.
عصر شد، بهدنبال آن شب آمد و دوباره آفتاب طلوع کرد و صبح شد. آفتاب همان آفتاب بود، آسمان همان آسمان و شهر همان شهر، ولی ما دیگر آن مردم نبودیم. همه زندگیمان زیر و زبر شده بود فقط در یک شب، زندهگی بیست سالهیما به تاراج رفته بود و به قول فروغ فرخزاد؛ «شهر ما گورستان آرزوهایمان شده بود.»
خیلی از مردم شب سقوط کابل به طرف فرودگاه کابل هجوم بردند، آنانی که گذرنامه داشتند یا نداشتند همه میخواستند از این ماتمسرا فرار کنند، خبرهای فرودگاه کابل وحشتناک بود، نشان دهندهی عمق فاجعه و بدبختی که مردم افغانستان گرفتار آن شده بودند، هر کسی برای سوار شدن به هواپیما تقلا میکرد، یکی از راه مرداب وارد محوطه میشد، دیگری از بالای سیم خاردار و دیگری در بال هواپیما جا گرفت که سر انجام سقوط کرد و به زندگیاش نقطه پایان گذاشت. اوج وحشت هماندمبود. دمی که مرگ هرلحظه همین دوروبرها بود، برای فرار ازین وحشت ناخواسته خیلیها به کاممرگ افتادند.
پس از سقوط کابل، هیچ دلخوشی برای زندهگی ندارم، فقط نفس میکشم که اینحال را نمیشود زندهگی کردن گفت.
در شادترین لحظهها، وقتی یادم میآید که زیر تسلط طالبان هستیم از اعماق قلبم میشکنم و حسرت روزهای خوب گذشته را میخورم، روزهای که برای رویاهایم تلاش میکردم قبل از آذان بامداد برای رفتن به دانشگاه آماده میشدم، درس میخواندم و تلاش میکردم یک زن مستقل و مفید به جامعهی خود باشم، با تسلط طالبان و اینهمه جهلوجنایت دیگر روزنهی برای آینده روشن برایم باقی نماند. مثل من هزاران زن این سرزمین بالای آتش اشتیاق برای رسیدن به آرزوهای قشنگ شان آب سرد پاشیده شد، خاکستر شد و به فنا رفت.
مثلیکه یک سیلاب آمد و هست و بود و دار ندار ما را با خود برد.
از آن تاریخ دقیقن یکسال میگذرد، یک سالی که بالای مردم ما یک قرن گذشت. هزاران خانواده مجبور به ترک کشور شدند، با هزاران مشقت و درد سر آوارهگی را به بودن زیر شلاق طالبان ترجیح دادند، اقتصاد خیلیها زیر صفر شد که حتا مردم مجبور شدند بهخاطر بهدست آوردن یک لقمه نان دختران خود را بفروشند و یا گرده خود را، دختران از حق آموزش محروم شدند و دروازههای مکتب تا امروز بهروی شان بسته است، زنان از حق کار محروم شدند و سالها درس و زحمت شان خلاصه شد به کنج خانه، بالهای شان بسته شد و مانع پرواز شان شدند، آدمها به جرم خدمت در حکومت قبلی به شدت مجازات و یا کشته شدند، آزادی مردم سلب شد، آزادی بیان محدود شد و صدای اعتراضها به شدت خاموش شد، حقوق بشر در نقطهنقطهی افغانستان نقض شده و مردم به جرم بودن از یک قوم خاص یا تبار خاص محکوم به فنا شدند.
صادقانه اعتراف میکنم که قلمام از بیان اینهمه خشونت و جنایت عاجز است.
به قول حافظ بزرگ؛ کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور.
سوال اینجاست که این کلبهی ویران چی زمانی گلستان خواهد شد؟
شاید نسلهای بعد روزی که دیگر ما نیستیم تا شاهد آزادی و آبادی سرزمین ما باشیم، تا شاهد آزادی و برابری جنسیتی زنان باشیم که به جرم زن بودند محکوم نشوند و قربانی سیاستهای مزخرف سنتی- قبیلوی مردان خشن و جاهل نشوند. دختران این مرز بوم حسرت زندهگی دختران کشورهای بیرونی را نخورند و از حقوق انسانی شان محروم نشوند.
من و افغانستان یک جهان درد داریم که هیچ قلمی توان نوشتناش را ندارد.
به آرزوی نابودی جهل و جنایت.