زنان زیادی را میشناسم که بلندپرواز بودند، زنانی که برای آینده شان تلاش میکردند، برای مستقل بودن و عدم وابستهگی به مردان، زنانی که پس از عبور از یک دورهی تاریک با دادن قربانیهای بیشمار با مبارزههای مستمر و با تلاشهای خستهگیناپذیر راه را برای خود هموار کردند، زنانی که درس خواندند، تحصیل کردند، کتاب خواندند، عینک سیاه بیسوادی را از چشمهای شان دور کردند و به جهان رنگ لبخند زدند.
زنانی که امیدوار بودند که روزی میتوانند برابری جنسیتی را در جامعه حاکم بسازند، میتوانند به قلههای موفقیت برسند به آن جاهای که فکر مادران شان و مادر بزرگهای شان نرسیده بود.
دخترانی را میدیدم که صبح زود با لباس مُشکی و روسری سفید بهسوی مدرسه در حرکت اند، برای داشتن آینده با صفا امیدوار اند، دختران جوانی که لباسهای روشن زنانه به تَن دارند، با رژ لبهای متنوع به زیبایی چهرهی شان افزودهاند با روسریهای سرخ، آبی، صورتی، مشکی، سفید جهان را همچو رنگینکمان ترسیم میکردند، هر کدام در پی رسیدن به هدفهای خود تقلا میکردند، لبخند روی لبهای شان نقش میبست، هیچ توفانی نمیتوانست مانع لبخند شان شود یا سد راه رسیدن آنان به هدفهای شان شود.
چقدر دیدن آن دختران نسل آفتاب زیبا بود، چقدر با شکوه جلوه میکردند، چقدر دیدن شان امیدوار کننده بود، جامعهی که زنانش را نیمی از پیکر خود پذیرفته بود و برای شان زمینهی رشد و شگوفایی را مهیا کرده بود، پدران و برادران حامیان دختران و خواهران شان شده بودند و از اینکه میدیدند این دختران آفتاب برای رویاهای شان تقلا میکنند فخر میفروختند.
پدری را دیدم در دور افتادهترین نقطهی افغانستان در منطقههایی که دیدن چهره زن ممنوع بود، حضور زن در بیرون از خانه ممنوع بود، دست دخترش را گرفت سوار دوچرخه شدند تا رسیدن به دروازه مکتب همراهیاش کرد، وقتی دخترش وارد صحن مکتب شد طرف پدر دست تکان داد لبخند زد، در چشمانش برق خوشی میدرخشید پدر هم لبخند متقابل زد و برای مردمش گفت: «آهای مردم! من تکیهگاه دخترم هستم، و برای رسیدن به آرزوهایش همراهیاش میکنم، اجازه نمیدهم کسی یا چیزی سد راهش شود.»
این سلسله ادامه داشت، دختران زیادی در این جمع پیوست، زنانی زیادی بودند که دستبهدست هم دادند و برای همجنسان خود تلاش کردند تا همه دختران سرزمین شان از سیاهچالهای بهنام ناموس، سیاهسر، کوچ، ضعیفه، و غیره رهایی یابند، پریدن را یاد بگیرند و به سمت آرزوهای شان پرواز کنند، تا آنجا که توان پر زدن دارند.
ناگهان توفانی وزید، یک توفان مهیب و وحشتناک باعث شد تمام کشور دگرگون شود هر طرف تاریکی و سیاهی پخش شد، امیدها و آرزوهای مردم از آنان گرفته شد، آیهی یأس در گوشهای شان نجوا کرد، دلخوشیهای مردم از آنان سلب شد، مردم از وحشت حاصل این توفان به فرودگاهها پناه بردند تا بتوانند از کشور خارج شوند، مردم خودش را به بال هواپیما آویختند؛ برای یک لحظه فکر نکردند شاید این کار باعث مرگ شان شود، شاید دیگر امیدی برای زنده بودن برای شان باقی نمانده بود و با جان خود قمار بازی کردند.
اما دختران آفتاب اسیر این توفان شدند و در گرداب فرو رفته اند، آرزوهای شان به کوما رفته است؛ ولی هنوز هم روزنهی کوچکی از امید در دل شان سو سو میزند که شاید این آرزوها دفن نشوند و دوباره سر بلند کنند.
به امید رسیدن آن روز.